حسین بیات | شهرآرانیوز - حبیبا... بیگناه، اسمی بود که لابهلای شعرها، خاطرات و عکسهای قدیمیهای شعر و ادبیات مشهد زیاد به چشم میخورد. «آن دوست خوب و همشهری محبوب و مهربان ما، آن طلایی سروسبیل، کبودچشم “
بیگناه“» این شعر، توصیف
مهدی اخوان ثالث از چهره جوانی استاد بیگناه بود. حبیب شعر خراسان که بعد از یک دوره گذران بیماری، دو روز پیش، در سن هشتادویک سالگی، در آرامش ابدی فرو رفت. کرونا کار را تمام کرد و او هم پر گشود. خیلی از مشهدیها او را به عنوان مدیر و معلم ادبیات مدرسههای ادیب، دانش بزرگنیا، دانش و هنر (شهیدجباریان فعلی)، کوثر و... میشناسند. اما حبیبا... بیگناه، متولد سال ۱۳۱۸ در بجنورد بود و کودکی و نوجوانیاش لابهلای سالهای زندهبادها و مردهبادها گذشته و جوانی را هم به قول خودش» نمیداند چیست؟»، اما در همین احوال است که با شعر آشنا میشود؛ با شاعران و استادان دانشگاهیاش نیز.
در ادامه همین آشنایی است که جلسات قدیمی شعر مشهد، حضور بیگناه را مزهمزه میکند؛ انجمن فرخ، سرگرد نگارنده، استاد قهرمان و... حاصل این رفت و آمدها و بدهبستانهای شعری، دوستی عمیق با بزرگان شعر خطه خراسان و چاپ کتابهای «دفتر یک» (دفتر کوچکی از منظومات)، «گزیده دیوان اسیر شهرستانی»، «چارگانی» (نیم نگاهی به هزار سال رباعی) و «کدامین از هیچ؟» است. اینها مطالعاتی است که از این طرف و آن طرف درباره بیگناه میتوان گرفت. چهارسال پیش پای حرفهایش نشستیم و درباره کتابها و پژوهشها و انتقادهایش از جلسات ادبی شنیدیم. گزیدهای از آن گفتگو پیش روی شماست.
روح نقد از انجمنها گرفته شده
از ۱۵ سال پیش ارتباطم را با انجمنها، آهستهآهسته کاستهام. میخواستم کمتر ارتباط داشته باشم. راستش فضا دلخواه نبود. میدانید، جامعه هنر ما یک جامعه سالم و پویا نیست. منظورم جامعه گروهی است وگرنه در حوزه فردی بسیار هم پویاست. اما موقعی که مجمع شعری پدید میآید، اوضاع کمی بههم میریزد و سازها با هم کوک نمیشود. از طرفی روح نقد از انجمنها گرفته شده. گاهی برای آوردن یک کلمه در شعر، ما را ساعتها برای جوابگویی نگه میداشتند، اما امروز اینطور نیست. خاطرم هست در شعری کلمه «دریغستان» را آورده بودم؛ آقای دکتر فیاض (خدابیامرزدش، مرد بزرگی بود) گفت: آقای بیگناه شما میدانید که «ستان» پسوند اسم ذات است و به اسم معنا نمیچسبد.
آیا در متونی که میخوانید، به چنین ترکیبی برخوردهاید؟ آن دوره یک جلسه متنخوانی در خانه داشتم؛ سال ۴۹ بود. از فردوسی، سنایی و خاقانی شروع کرده بودیم و هرچند وقت یک متن کهن را میخواندیم. گفتم چشم، من درصدد برمیآیم که چنین کارکردی را نشان بدهم. اگر بود که بوده؛ اگر هم نبود، من گفتهام که دیگران بگویند! خندید و گفت: آفرین، آفرین! خیلی بود از این حرفها جلوی دکتر فیاض زدن، اما من خیلی راحت بودم. مثل پدرم بود.
جمعآوری نابترین رباعیات
شاید همین روحیه باشد که کارهای پژوهشی من مثل «گزیده غزلیات اسیر شهرستانی» و «چارگانی» از شعرهای خودم شناختهشدهترند؛ انگار همین کمخوانیها در جلسات شعری سبب شده، بیشتر به عنوان یک پژوهشگر دیده شوم تا شاعر. اوایل دهه ۴۰ بود که داشتم از دیوان «اسیر شهرستانی» غزلیاتی انتخاب میکردم برای چاپ. این شاعر از پایهگذاران سبک هندی است؛ شعرش فضای سوررئالیسم دارد. مرا خیلی گرفت. دلیل این اتفاق هم مربوط به چندسال قبل بود؛ روزی که برای بدرقه «ارفع کرمانشاهی» شاعر به ایستگاه راهآهن مشهد رفته بودم. پای ترن قدم میزدیم. ارفع صدای بسیار زیبایی داشت؛ خیلی آرام طوری که دیگران متوجه نشوند این بیت را برایم خواند. «بس که میترسم از جداییها/ میگریزم زآشناییها» این شعر اثر عجیبی در من گذاشت.
گفتم بروم دنبال شاعرش؛ چون ارفع هم نمیدانست از کیست. مدتی دنبال گشتم و بالأخره پیدایش کردم؛ بیتی بود از اسیرشهرستانی. کپی دیوان خطیاش را از هند برایم فرستادند. با چند چاپ و تذکره دیگر مقایسه کردم و درنهایت گزیدهای از غزلیات اسیر شهرستانی چاپ کردم. ضمن این حرکت برمیخوردم به رباعیات قشنگی که هیچکس نشنیده بود. جایی یادداشتشان کردم. اندیشه جمعآوری رباعیات اینگونه در من جان گرفت.
من سعی کردم نابترین رباعیات را از قرن چهارم تا دوران مشروطه جمع کنم و ضمن بررسی دیوانها و تذکرهها و کتب خطی موجود در کتابخانههای ایران، شرحی درباره این نوع شعر بنویسم.
عرفان با دوکلمه درست میشود
بیگناه میگفت: درنظر دارم کتابی در دو بخش رباعیهای قابل عرضه و متفرقات تدوین کنم که در بخش متفرقات از همه یک رباعی بگذارم؛ سوای قوی بودن یا ضعیف بودن کارشان. رباعی خوب در همه قرون داریم. این دوره تصوف، حال وهوا را عوض کرده بهطوریکه یک کتاب رباعی، عطار دارد؛ یک کتاب رباعی، خیام و سنایی هم فراوان رباعی دارد.
در این دوره همه عرفا رباعی دارند؛ حتی آنها که شاعر نبودند، مثل ابوسعید ابوالخیر. یکی از اشکالات مهم که در چاپ کتاب تأخیر انداخت، رباعیات خیام بود که خیلی مرا اذیت کرد؛ زیرا تشخیص و انتخاب سخت بود. پوچی دنیا، بند این پوچستانشدن که از موضوعات عرفان شاعران آن دوره خاص است، من را به سرودن قالب رباعی ترغیب میکند. خلاصه اینکه بودن رباعی را هم نباید ندیده گرفت؛ چون عشق خلاصه است؛ عشق فریاد بلند نمیخواهد؛ یک آه کافی است، با آن باید بروید. عرفان هم با یک یا دو کلمه درست میشود؛ کوتاه با یک انالحق. این بود که بهترین قالب برای بیان حال یا برای بیان فلسفه و عرفان، رباعی بود.
شاعر زنده است
یوسف بینا
زندهیاد حبیبا... بیگناه یکی از واپسین بازماندگان نسل شاعران و ادیبان بزرگ خراسان بود که شعر فارسی را با «کالبدهای پولادین» آن میشناخت، اما از جهاتی در میان همنسلان خود «نوگرا» بهشمار میآمد؛ استاد و معلم تنی چند از مهمترین شاعران نوپرداز خراسان بود و در دفتر اشعارش نیز شعر نو در کنار غزل و قصیده و رباعی جای داشت. درویشمسلکی و عزلتگزینی زندهیاد حبیبا... بیگناه مثل بسیاری دیگر از شاعران معاصر خراسانی، باعث شده است نام و شعرش چنانکه باید و شاید شناخته نباشد، اما آنانکه اهالی حقیقی شعر و ادبیات معاصر ایراناند، خوب میشناسندش؛ با شعرهای اگرچه کم، اما جانانه، با پژوهشهای درازمدتش در ادبیات فارسی بهیژه در عرصه شناخت رباعی، با حضورش حدود نیمقرن در انجمنهای مهم ادبی خراسان از جمله انجمن ادبی فرخ و سهشنبههای استاد قهرمان و با منش و روش اخلاقیاش که الحق عالی و متعالی بود.
دوستیاش با اخوانثالث در قالب برخی اخوانیههای منتشرشده م. امید در تاریخ ادبیات ایران ثبت و ضبط شده است و رفاقتش با بزرگانی همچون کمال و قهرمان و صاحبکار و بقا و شفیعیکدکنی را همه میدانند. با این همه، شاید همان زیست فردی درویشمسلکی حبیبا... بیگناه بود که او را در خلوتش خوش میداشت و بدا ما که در سوگ او نشستهایم و در حقیقت در سوگ خود، زیرا شاعر زنده است؛ این ماییم که حضور جسمانیاش را دیگر نمیبینیم.
۲ شعر از حبیبا... بیگناه
***
زلفت به رویِ چهره پریشانی آورد
این کج مدار، بی سر و سامانی آورد
این جلوه زار حسن قد خوش خرام تو
مرغ خموش را به غزلخوانی آورد
از گریه ساختند دل نازک مرا
با یک نگاه روی به ویرانی آورد
هرگز مباد ره به کمندت نسیم را
کاین هرزه گرد گرد پریشانی آورد
نه عافیت پذیرم و نه عاقبت نیوش
بیزارم از هر آنچه گران جانی آورد
در راه عقل گام زدن شرط عشق نیست
راهی ست پر فسون که پشیمانی آورد
تا کی در این خیال که خط گشایشی
زان سوی غیب پیک سلیمانی آورد
بی عشق از قبیلهی آدم نبود و نیست
اکسیر عشق سیرت انسانی آورد
***
امروز مرا باز سر در به دریهاست
بازم هوس رندی و دیوانه گری هاست
گویا که صبا نیز چو ما در طلب تست
کز روز ازل قسمت او در به دری هاست
رسوای دو عالم شدم از قطره اشکی
این پردهنشین شیفته پردهدری هاست
در حلقه رندان دل آگاه، رهی نیست
آن راهروی را که سر خود نگری هاست
گیرم که شکستند قفس چاره ندارد
مرغی که اسیر غم بی بال و پری هاست
در هیچ دلی ره ز محبت نگشودیم
تنها اثر ناله ما، بیاثری هاست
افسوس که ما را به نگاهی ننوازد
از عشق همان بهره ما خون جگری هاست.